يكى از سنن بسيار كهن در روابط خانوادگى بشرى اين است كه مرد هنگام ازدواجبراى زن«مهر»قائل مىشده است;چيزى از مال خود به زن يا پدر زن خويشمىپرداخته است،و بعلاوه در تمام مدت ازدواج عهدهدار مخارج زن و فرزندانخويش بوده است.
ريشه اين سنت چيست؟چرا و چگونه به وجود آمده است؟مهر ديگر چه صيغهاىاست؟نفقه دادن به زن براى چه؟آيا اگر بنا باشد هر يك از زن و مرد به حقوق طبيعى وانسانى خويش نائل گردند و روابط عادلانه و انسانى ميان آنها حكمفرما باشد و با زنمانند يك انسان رفتار شود،مهر و نفقه مورد پيدا مىكند؟يا اينكه مهر و نفقه يادگارعهدهايى است كه زن مملوك مرد بوده است;مقتضاى عدالت و تساوى حقوق انسانها-خصوصا در قرن بيستم-اين است كه مهر و نفقه ملغى گردد،ازدواجها بدون مهرصورت گيرد و زن خود مسؤوليت مالى زندگى خويش را به عهده بگيرد و در تكفلمخارج فرزندان نيز با مرد متساويا شركت كند.
سخن خود را از مهر آغاز مىكنيم.ببينيم مهر چگونه پيدا شده و چه فلسفهاىداشته و جامعه شناسان پيدايش مهر را چگونه توجيه كردهاند.
مىگويند در ادوار ماقبل تاريخ كه بشر به حال توحش مىزيسته و زندگى شكلقبيلهاى داشته،به علل نامعلومى ازدواج با همخون جايز شمرده نمىشده است. جوانان قبيله كه خواستار ازدواج بودهاند،ناچار بودهاند از قبيله ديگر براى خود همسر و معشوقه انتخاب كنند. از اين رو براى انتخاب همسر به ميان قبايل ديگرمىرفتهاند.در آن دورهها مرد به نقش خويش در توليد فرزند واقف نبوده است;يعنىنمىدانسته كه آميزش او با زن در توليد فرزند مؤثر است.فرزندان را به عنوان فرزندهمسر خود مىشناخته نه به عنوان فرزندان خود.با اينكه شباهت فرزندان را با خوداحساس مىكرده نمىتوانسته علت اين شباهت را بفهمد.قهرا فرزندان نيز خود رافرزند زن مىدانستهاند نه فرزند مرد،و نسب از طريق مادران شناخته مىشد نه ازطريق پدران.مردان موجودات عقيم و نازا به حساب مىآمدهاند و پس از ازدواج بهعنوان يك طفيلى-كه زن فقط به رفاقتبا او و به نيروى بدنى او نيازمند است-درميان قبيله زن بسر مىبرده است.اين دوره را دوره«مادر شاهى»ناميدهاند.
ديرى نپاييد كه مرد به نقش خويش در توليد فرزند واقف شد و خود را صاحباصلى فرزند شناخت.از اين وقت زن را تابع خود ساخت و رياستخانواده را به عهدهگرفت و به اصطلاح دوره«پدر شاهى»آغاز شد.
در اين دوره نيز ازدواج با همخون جايز شمرده نمىشد و مرد ناچار بود از ميانقبيله ديگر براى خود همسر انتخاب كند و به ميان قبيله خود بياورد.و چون هموارهحالت جنگ و تصادم ميان قبايل حكمفرما بود،انتخاب همسر از راه ربودن دخترصورت مىگرفت;يعنى جوان دختر مورد نظر خويش را از ميان قبيله ديگر مىربود.
تدريجا صلح جاى جنگ را گرفت و قبايل مختلف مىتوانستند همزيستىمسالمتآميز داشته باشند.در اين دوره رسم ربودن زن منسوخ شد و مرد براى اينكهدختر مورد نظر خويش را به چنگ آورد،مىرفتبه ميان قبيله دختر،اجير پدر زنمىشد و مدتى براى او كار مىكرد و پدر زن در ازاى خدمت داماد،دختر خويش را بهاو مىداد و او آن دختر را به ميان قبيله خويش مىبرد.
تا اينكه ثروت زياد شد.در اين وقت مرد دريافت كه به جاى اينكه سالها براى پدرعروس كار كند،بهتر اين است كه يكجا هديه لايقى تقديم او كند و دختر را از او بگيرد.
اين كار را كرد و از اينجا«مهر»پيدا شد.
روى اين حساب در مراحل اوليه،مرد به عنوان طفيلى زن زندگى مىكرده وخدمتكار زن بوده است.در اين دوره زن بر مرد حكومت مىكرده است.در مرحله بعدكه حكومتبه دست مرد افتاد،مرد زن را از قبيله ديگر مىربوده است.در مرحله سوممرد براى اينكه زن را به چنگ آورد به خانه پدر زن مىرفته و سالها براى او كار مىكرده است.در مرحله چهارم مرد مبلغى به عنوان«پيشكش»تقديم پدر زن مىكردهاست و رسم مهر از اينجا ناشى شده است.
مىگويند مرد از آن وقتى كه سيستم«مادرشاهى»را ساقط كرد و سيستم«پدر شاهى»را تاسيس نمود،زن را در حكم برده و لااقل در حكم اجير و مزدورخويش قرار داد و به او به چشم يك ابزار اقتصادى كه احيانا شهوت او را نيز تسكينمىداد نگاه مىكرد،به زن استقلال اجتماعى و اقتصادى نمىداد.محصول كارها وزحمات زن متعلق به ديگرى يعنى پدر يا شوهر بود.زن حق نداشتبه اراده خودشوهر انتخاب كند و به اراده خود و براى خود فعاليت اقتصادى و مالى داشته باشد،ودر حقيقت پولى كه مرد به عنوان مهر مىداده و مخارجى كه به عنوان نفقه مىكردهاست در مقابل بهره اقتصادى بوده كه از زن در ايام زناشويى مىبرده است.
مرحله پنجمى هم هست كه جامعه شناسان و اظهار نظر كنندگان درباره آن سكوتمىكنند. در اين مرحله مرد هنگام ازدواج يك«پيشكشى»تقديم خود زن مىكند وهيچ يك از والدين حقى به آن پيشكشى ندارند.زن در عين اينكه از مرد پيشكشىدريافت مىدارد،استقلال اجتماعى و اقتصادى خود را حفظ مىكند.اولا به اراده خودشوهر انتخاب مىكند نه به اراده پدر يا برادر.ثانيا در مدتى كه در خانه پدر است،همچنين در مدتى كه به خانه شوهر مىرود كسى حق ندارد او را به خدمتخودبگمارد و استثمار كند.محصول كار و زحمتش به خودش تعلق دارد نه به ديگرى و درمعاملات حقوقى خود احتياجى به قيمومت مرد ندارد.
مرد از لحاظ بهرهبردارى از زن،فقط حق دارد در ايام زناشويى از وصال اوبهرهمند شود و مكلف است مادامى كه زناشويى ادامه دارد و از وصال زن بهرهمندمىشود،زندگى او را در حدود امكانات خود تامين نمايد.
اين مرحله همان است كه اسلام آن را پذيرفته و زناشويى را بر اين اساس بنياننهاده است.در قرآن كريم آيات زيادى هست درباره اينكه مهر زن به خود زن تعلقدارد نه به ديگرى.مرد بايد در تمام مدت زناشويى عهدهدار تامين مخارج زندگى زنبشود و در عين حال درآمدى كه زن تحصيل مىكند و نتيجه كار او،به شخص خودشتعلق دارد نه به ديگرى(پدر يا شوهر).
اينجاست كه مساله مهر و نفقه شكل معماوشى پيدا مىكند،زيرا در وقتى كه مهر بهپدر دختر تعلق مىگرفت و زن مانند يك برده به خانه شوهر مىرفت و شوهر او رااستثمار مىكرد، فلسفه مهر بازخريد دختر از پدر بود و فلسفه نفقه مخارج ضرورىاست كه هر مالكى براى مملوك خود مىكند.اگر بناست چيزى به پدر زن داده نشود وشوهر هم حق ندارد زن را استثمار و از او بهره بردارى اقتصادى بكند و زن از لحاظاقتصادى استقلال كامل دارد و حتى از جنبه حقوقى نيازى به قيمومت و اجازه وسرپرستى ندارد،مهر دادن و نفقه پرداختن براى چه؟
اگر بخواهيم به فلسفه مهر و نفقه در مرحله پنجم پى ببريم،بايد اندكى توجه خود رابه دورههاى چهار گانهاى كه قبل از اين مرحله گفته شده معطوف كنيم.حقيقت ايناست آنچه در اين باره گفته شده جز يك سلسله فرضها و تخمينها چيزى نيست;نهحقايق تاريخى است و نه حقايق علمى و تجربى.پارهاى قرائن از يك طرف و بعضىفرضيههاى فلسفى درباره انسان و جهان از طرف ديگر،منشا پديد آمدن اين فرضها وتخمينها درباره زندگى بشر ما قبل تاريخ شده است.آنچه درباره دوره به اصطلاحمادرشاهى گفته شده چيزى نيست كه به اين زوديها بتوان باور كرد،و همچنينچيزهايى كه درباره فروختن دختران از طرف پدران و استثمار زنان از طرف شوهرانگفتهاند.
در اين فرضها و تخمينها دو چيز به چشم مىخورد:يكى اينكه سعى شده تاريخبشر اوليه فوق العاده قساوت آميز و خشونتبار و عارى از عواطف انسانى تفسير شود.
ديگر اينكه نقش طبيعت از لحاظ تدابير حيرت انگيزى كه براى رسيدن به هدفهاىكلى خود به كار مىبرد،ناديده گرفته شده است.
اين گونه تفسير و اظهار نظر درباره انسان و طبيعتبراى غربى ميسر است اما براىشرقى-اگر افسون شده تقليد غرب نباشد-ميسر نيست.غربى به علل خاصى باعواطف انسانى بيگانه است;قهرا نمىتواند براى عاطفه و جرقههاى انسانى نقشاساسى در تاريخ قائل شود.غربى اگر از دنده اقتصاد برخيزد،نان مىبيند و بس.تاريخاز نظر او ماشينى است كه تا نان به خوردش ندهى حركت نمىكند.و اگر از دنده مسائلجنسى برخيزد،انسانيت و تاريخ انسانيتبا همه مظاهر فرهنگى و هنرى و اخلاقى و مذهبى و با همه تجليات عالى و باشكوه معنوى،جز بازيهاى تغيير شكل يافته جنسىنيست.و اگر از دنده سيادت و برترى طلبى برخيزد،سرگذشتبشريت از نظر اويكسره خونريزى و بيرحمى است.
غربى در قرون وسطى از مذهب و به نام مذهب شكنجهها ديده و آزارها كشيده وزنده زنده در آتش انداختنها مشاهده كرده است.به همين جهت از نام خدا و مذهب وهر چيزى كه اين بو را بدهد وحشت مىكند و از اين رو با همه آثار و علائم فراوانعلمى كه از هدف داشتن طبيعت و واگذار نبودن جهان به خود مىبيند،كمتر جراتمىكند به اصل«علت غايى»اعتراف كند.
ما از اين مفسران نمىخواهيم كه به وجود پيامبران-كه در طول تاريخ ظهوركردهاند و منادى عدالت و انسانيتبودهاند و با انحرافات مبارزه مىكردهاند و نتايجثمربخشى از مبارزات خود مىگرفتهاند-اقرار و اعتراف كنند;از آنها مىخواهيم كهلااقل نقش آگاهانه طبيعت را فراموش نكنند.
در تاريخ روابط زن و مرد قطعا مظالم فراوان و قساوتهاى بىشمارى رخ دادهاست.قرآن قساوت آميزترين آنها را حكايت كرده است.اما نمىتوان گفتسراسر اينتاريخ قساوت و خشونتبوده است.
به عقيده ما پديد آمدن مهر نتيجه تدبير ماهرانهاى است كه در متن خلقت وآفرينش براى تعديل روابط زن و مرد و پيوند آنها به يكديگر به كار رفته است.
مهر از آنجا پيدا شده كه در متن خلقت نقش هر يك از زن و مرد در مساله عشقمغاير نقش ديگرى است.عرفا اين قانون را به سراسر هستى سرايت مىدهند،مىگويند قانون عشق و جذب و انجذاب بر سراسر موجودات و مخلوقات حكومتمىكند با اين خصوصيت كه موجودات و مخلوقات از لحاظ اينكه هر موجودى وظيفهخاصى را بايد ايفا كند متفاوتند;سوز در يك جا و ساز در جاى ديگر قرار داده شدهاست.
فخر الدين عراقى،شاعر معروف مىگويد:
ساز طرب عشق كه داند كه چه ساز است كز زخمه آن نه فلك اندر تك و تاز است رازى است در اين پرده گر آن را بشناسى دانى كه حقيقت ز چه در بند مجاز است عشق است كه هر دم به دگر رنگ درآيد ناز استبه جايى و به يك جاى نياز استدر صورت عاشق چه در آيد همه سوز است در كسوت معشوق چه آيد همه ساز است
ما در مقاله چهارده از اين سلسله مقالات،آنجا كه تفاوتهاى زن و مرد را بيانمىكرديم گفتيم كه نوع احساسات زن و مرد نسبتبه يكديگر يك جور نيست.قانونخلقت،جمال و غرور و بىنيازى را در جانب زن،و نيازمندى و طلب و عشق و تغزلرا در جانب مرد قرار داده است. ضعف زن در مقابل نيرومندى بدنى به همين وسيلهتعديل شده است و همين جهت موجب شده كه همواره مرد از زن خواستگارىمىكرده است.قبلا ديديم كه طبق گفته جامعه شناسان،هم در دوره مادرشاهى و هم دردوره پدر شاهى،مرد بوده است كه به سراغ زن مىرفته است.
دانشمندان مىگويند:مرد از زن شهوانىتر است.در روايات اسلامى وارد شده كهمرد از زن شهوانىتر نيستبلكه بر عكس است،لكن زن از مرد در مقابل شهوتتواناتر و خوددارتر آفريده شده است.نتيجه هر دو سخن يكى است.به هر حال مرد درمقابل غريزه از زن ناتوانتر است. اين خصوصيت همواره به زن فرصت داده است كهدنبال مرد نرود و زود تسليم او نشود و بر عكس،مرد را وادار كرده است كه به زن اظهارنياز كند و براى جلب رضاى او اقدام كند.يكى از آن اقدامات اين بوده كه براى جلبرضاى او و به احترام موافقت او هديهاى نثار او مىكرده است.
چرا افراد جنس نر هميشه براى تصاحب جنس ماده با يكديگر رقابت مىكردهاندو به جنگ و ستيز با يكديگر مىپرداختهاند اما هرگز افراد جنس ماده براى تصاحبجنس نر حرص و ولع نشان ندادهاند؟براى اينكه نقش جنس نر و جنس ماده يكىنبوده است.جنس نر همواره حالت و نقش متقاضى را داشته نه جنس ماده،و جنسماده هرگز با حرص و ولع جنس نر به دنبال او نمىرفته است،همواره از خود نوعىبىنيازى و استغنا نشان مىداده است.
مهر با حيا و عفاف زن يك ريشه دارد.زن به الهام فطرى دريافته است كه عزت واحترام او به اين است كه خود را رايگان در اختيار مرد قرار ندهد و به اصطلاح شيرين بفروشد.
همينها سبب شده كه زن توانسته با همه ناتوانى جسمى،مرد را به عنوان خواستگاربه آستانه خود بكشاند،مردها را به رقابتبا يكديگر وادار كند،با خارج كردن خود ازدسترسى مرد عشق رمانتيك به وجود آورد،مجنونها را به دنبال ليلىها بدواند وآنگاه كه تن به ازدواج با مرد مىدهد عطيه و پيشكشى از او به عنوان نشانهاى ازصداقت او دريافت دارد.
مىگويند در بعضى قبايل وحشى دخترانى كه با چند خواستگار و عاشق بىقرارمواجه مىشدهاند،آنها را وادار به«دوئل»مىكردهاند;هر كدام كه ديگرى را مغلوبمىكرده يا مىكشته،شايستگى همسرى با آن دختر را احراز مىكرده است.
چندى پيش روزنامههاى تهران نوشتند كه يك دختر دو پسر خواستگار خود رادر همين تهران به«دوئل»وادار كرد،آنها را در حضور خود با اسلحه سرد به جانيكديگر انداخت.
از نظر كسانى كه قدرت را فقط در زور بازو مىشناسند و تاريخ روابط زن و مرد رايكسره ظلم و استثمار مرد مىبينند،باورى نيست كه زن،اين موجود ضعيف و ظريف،بتواند اينچنين افراد جنس خشن و نيرومند را به جان يكديگر بيندازد،اما اگر كسىاندكى با تدابير ماهرانه خلقت و قدرت عجيب و مرموز زنانهاى كه در وجود زن تعبيهشده آشنا باشد،مىداند كه اين چيزها عجيب نيست.
زن در مرد تاثير فراوان داشته است.تاثير زن در مرد از تاثير مرد در زن بيشتر بودهاست.مرد بسيارى از هنرنمايىها و شجاعتها و دلاوريها و نبوغها و شخصيتهاى خودرا مديون زن و خودداريهاى ظريفانه زن است،مديون حيا و عفاف زن است،مديون«شيرين فروشى»زن است. زن هميشه مرد را مىساخته و مرد اجتماع را.آنگاه كه حياو عفاف و خوددارى زن از ميان برود و زن بخواهد در نقش مرد ظاهر شود،اول به زنمهر باطله مىخورد و بعد مرد مردانگى خود را فراموش مىكند و سپس اجتماع منهدممىگردد.
همان قدرت زنانه كه توانسته در طول تاريخ شخصيتخود را حفظ كند و به دنبالمرد نرود و مرد را به عنوان خواستگار به آستان خود بكشاند،مردان را به رقابت وجنگ با يكديگر درباره خود وادارد و آنها را تا سر حد كشته شدن ببرد،حيا و عفاف راشعار خود قرار دهد،بدن خود را از چشم مرد مستور نگه دارد و خود را اسرارآميز جلوه دهد،الهام بخش مرد و خالق عشق او باشد،هنر آموز و شجاعتبخش ونبوغ آفرين او واقع شود،در او حس«تغزل»و ستايشگرى به وجود آورد و او بهفروتنى و خاكسارى و ناچيزى خود در مقابل زن به خود ببالد،همان قدرتمىتوانسته مرد را وادار كند كه هنگام ازدواج عطيهاى به نام«مهر»تقديم او كند.
مهر مادهاى است از يك آيين نامه كلى كه طرح آن در متن خلقت ريخته شده و بادست فطرت تهيه شده است.
قرآن كريم مهر را به صورتى كه در مرحله پنجم گفتيم ابداع و اختراع نكرد،زيرامهر به اين صورت ابداع خلقت است.كارى كه قرآن كرد اين بود مهر را به حالت فطرىآن برگردانيد.
قرآن كريم با لطايف و ظرافتبىنظيرى مىگويد: و اتوا النساء صدقاتهن نحلة (1) يعنى كابين زنان را كه به خود آنها تعلق دارد(نه به پدران يا برادران آنها)و عطيه وپيشكشى است از جانب شما به آنها،به خودشان بدهيد.
قرآن كريم در اين جمله كوتاه به سه نكته اساسى اشاره كرده است:
اولا با نام«صدقه»(به ضم دال)ياد كرده است نه با نام«مهر».صدقه از ماده صدقاست و بدان جهتبه مهر صداق يا صدقه گفته مىشود كه نشانه راستين بودن علاقهمرد است.بعضى مفسرين مانند صاحب كشاف به اين نكته تصريح كردهاند;همچنانكهبنا به گفته راغب اصفهانى در مفردات غريب القرآن علت اينكه صدقه(بفتح دال)راصدقه گفتهاند اين است كه نشانه صدق ايمان است.ديگر اينكه با ملحق كردن ضمير(هن)به اين كلمه مىخواهد بفرمايد كه مهريه به خود زن تعلق دارد نه پدر و مادر;مهرمزد بزرگ كردن و شير دادن و نان دادن به او نيست.سوم اينكه با كلمه«نحله»كاملاتصريح مىكند كه مهر هيچ عنوانى جز عنوان تقديمى و پيشكشى و عطيه و هديهندارد.
اختصاص به انسان ندارد;در همه جاندارها آنجا كه قانون دو جنسىحكمفرماست،با اينكه دو جنس به يكديگر نيازمندند،جنس نر نيازمندتر آفريدهشده يعنى احساسات او نيازمندانهتر است و همين جهتبه نوبه خود سبب شده كهجنس نر گامهايى در طريق جلب رضايت جنس ماده بردارد و هم سبب شده كه روابطدو جنس تعديل شود و جنس نر از زور و قدرت خود سوء استفاده نكند،حالتفروتنى و خضوع به خود بگيرد.
منحصر به ازدواج و پيمان مشروع زناشويى نيست;آنجا هم كه زن و مرد بهصورت نامشروعى مىخواهند از وجود يكديگر لذت ببرند و به اصطلاح مىخواهنداز عشق آزاد بهره ببرند،باز مرد است كه به زن هديه مىدهد.اگر احيانا قهوه يا چايىيا غذايى صرف كنند،مرد وظيفه خود مىداند كه پول آنها را بپردازد.زن براى خودنوعى اهانت تلقى مىكند كه به خاطر مرد مايه بگذارد و پول خرج كند.عياشى براىپسر مستلزم داشتن پول و امكانات مالى است و عياشى براى يك دختر وسيلهاىاستبراى دريافت كادوها.اين عادات كه حتى در روابط نامشروع و غير قانونى همجارى است،ناشى از نوع احساسات نا متشابه زن و مرد نسبتبه يكديگر است.
در دنياى غرب هم كه به نام تساوى حقوق انسانها حقوق خانوادگى را از صورتطبيعى خارج كردهاند و سعى مىكنند على رغم قانون طبيعت،زن و مرد را در وضعمشابهى قرار دهند و رلهاى مشابهى در زندگى خانوادگى به عهده آنها بگذارند،آنجاكه به اصطلاح پاى عشق آزاد به ميان مىآيد و قوانين قراردادى،آنها را از مسيرطبيعتخارج نكرده است،مرد همان وظيفه طبيعى خود يعنى نياز و طلب و مايهگذاشتن و پول خرج كردن را انجام مىدهد،مرد به زن هديه مىدهد و متحمل مخارجاو مىشود در صورتى كه در ازدواج فرنگى مهر وجود ندارد و از لحاظ نفقه نيزمسؤوليتسنگينى به عهده زن مىگذارند;يعنى معاشقه فرنگى از ازدواج فرنگى باطبيعت هماهنگتر است.
مهر يكى از نمونههايى است كه مىرساند زن و مرد با استعدادهاى نامتشابهىآفريده شدهاند و قانون خلقت از لحاظ حقوق فطرى و طبيعى سندهاى نامتشابهى بهدست آنها داده است.
در فصل پيش فلسفه و علت اصلى پيدايش مهر را ذكر كرديم.معلوم شد مهر ازآنجا پيدا شده كه قانون خلقت در روابط دو جنس به عهده هر يك از آنها نقشجداگانهاى گذاشته است. معلوم شد مهر از احساسات رقيق و عطوفت آميز مرد ناشىشده،نه از احساسات خشن و مالكانه او.آنچه از ناحيه زن در اين امر دخالت داشتهحس خوددارى مخصوص او بوده،نه ضعف و بىاراده بودن او.مهر تدبيرى است ازناحيه قانون خلقتبراى بالا بردن ارزش زن و قرار دادن او در سطح عاليترى.مهر بهزن شخصيت مىدهد.ارزش معنوى مهر براى زن بيش از ارزش مادى آن است.
قرآن كريم رسوم جاهليت را درباره مهر منسوخ كرد و آن را به حالت اولى وطبيعى آن برگردانيد.
در جاهليت،پدران و مادران مهر را به عنوان حق الزحمه و«شير بها»حق خودمىدانستند.
در تفسير كشاف و غيره مىنويسند هنگامى كه دخترى براى يكى از آنها متولدمىشد و ديگرى مىخواستبه او تبريك بگويد،مىگفت:«هنيئا لك النافجة»يعنى اين مايه افزايش ثروت،تو را گوارا باد،كنايه از اينكه بعدا اين دختر را شوهر مىدهىو مهر دريافت مىدارى.
در جاهليت،پدران و در نبودن آنها برادران،چون از طرفى براى خود حق ولايتو قيمومت قائل بودند و دختر را به اراده خودشان شوهر مىدادند نه به اراده خود او،واز طرف ديگر مهر دختر را متعلق به خود مىدانستند نه به دختر،دختران را معاوضهمىكردند به اين نحو كه مردى به مرد ديگر مىگفت كه من دختر يا خواهرم را به عقد تودر مىآورم كه در عوض دختر يا خواهر تو زن من باشد و او هم قبول مىكرد.به اينترتيب هر يك از دو دختر مهر ديگرى به شمار مىرفت و به پدر يا برادر ديگرى تعلقمىگرفت.اين نوع نكاح را نكاح«شغار»مىناميدند. اسلام اين رسم را منسوخ كرد. پيغمبر اكرم فرمود:«لا شغار في الاسلام»يعنى در اسلام معاوضه دختر يا خواهر ممنوعاست.
در روايات اسلامى آمده است كه پدر نه تنها حقى به مهر ندارد بلكه اگر در عقدازدواج براى پدر به عنوان امرى جداگانه از مهر چيزى شرط شود و مهر به خود دخترداده شود،باز هم صحيح نيست;يعنى پدر حق ندارد براى خود در ازدواج دختربهرهاى قائل شود،هر چند به صورت امر جداگانه از مهر باشد.
اسلام آيين كار كردن داماد براى پدر زن را-كه طبق گفته جامعه شناسان دردورههايى وجود داشته كه هنوز ثروت قابل مبادلهاى در كار نبوده-منسوخ كرد.
كار كردن داماد براى پدر زن تنها از اين جهت نبوده است كه پدران مىخواستهانداز ناحيه دختران خود بهرهاى برده باشند;علل و ريشههاى ديگر نيز داشته است كهاحيانا لازمه آن مرحله از تمدن بوده است و در حد خود ظالمانه هم نبوده است.به هرحال چنين رسمى قطعا در دنياى قديم وجود داشته است.
داستان موسى و شعيب كه در قرآن كريم آمده است،از وجود چنين رسمى حكايتمىكند. موسى در حال فرار از مصر وقتى كه به سر چاه«مدين»رسيد،به حالتدختران شعيب كه در كنارى با گوسفندان خويش ايستاده بودند و كسى رعايتحالآنها را نمىكرد رحمت آورد و براى گوسفندان آنها آب كشى كرد.دختران پس ازمراجعت نزد پدر،جريان روز را براى پدر نقل كردند و او يكى از آنها را پى موسىفرستاد و او را به خانه خويش دعوت كرد.پس از آشنا شدن با يكديگر،يك روزشعيب به موسى گفت:من دلم مىخواهد يكى از دو دختر خود را به تو به زنى بدهم به اين شرط كه تو هشتسال براى من كار كنى و اگر دل خودت خواست دو سال ديگرهم اضافه كن،ده سال براى من كار كن.موسى قبول كرد و به اين ترتيب موسى دامادشعيب شد.اينچنين رسمى در آن زمان بوده و ريشه اين رسم دو چيز است:اول نبودنثروت.خدمتى كه داماد به زن يا پدر زن مىتوانسته بكند غالبا منحصر به اين بوده كهبراى آنها كار كند.ديگر رسم جهاز دادن.جامعه شناسان معتقدند كه رسم جهاز دادن بهدختر از طرف پدر،يكى از رسوم و سنن كهن است.پدر براى اينكه بتواند جهاز براىدختر خود فراهم كند داماد را اجير خود مىكرد و يا از او پولى دريافت مىكرد.عملاآنچه پدر از داماد مىگرفتبه نفع دختر و براى دختر بوده است.
به هر حال در اسلام اين آيين منسوخ شد و پدر زن حق ندارد مهر را مال خودبداند،هر چند هدف و منظورش اين باشد كه آن را صرف و خرج دختر كند.اين خوددختر است كه اختيار آن مال را دارد كه به هر نحو بخواهد مصرف كند.در رواياتاسلامى تصريح شده كه اين گونه مهر قرار دادن در دوره اسلاميه روا نيست.
در زمان جاهليت رسم ديگرى نيز بود كه عملا موجب محروم بودن زن از مهرمىشد.يكى از آنها رسم ارث زوجيتبود.اگر كسى مىمرد وارثان او از قبيل فرزندانو برادران همان طورى كه ثروت او را به ارث مىبردند،همسرى زن او را نيز به ارثمىبردند.پس از مردن شخص،پسر يا برادر ميتحق همسرى ميت را باقىمىپنداشت و خود را مختار مىدانست كه زن او را به ديگرى تزويج كند و مهر راخودش بگيرد و يا او را بدون مهر جديدى و به موجب همان مهرى كه ميت قبلاپرداخته زن خود قرار دهد.
قرآن كريم رسم ارث زوجيت را منسوخ كرد،فرمود: يا ايها الذين امنوا لا يحل لكمان ترثوا النساء كرها (2) اى مردمى كه به پيغمبر و قرآن ايمان داريد،بايد بدانيد كه براىشما روا نيست كه زنان مورثان خود را به ارث ببريد در حالى كه خود آن زنان ميلندارند كه همسر شما باشند.
قرآن كريم در آيه ديگر به طور كلى ازدواج با زن پدر را قدغن كرد هر چند بهصورت ارث نباشد و بخواهند آزادانه با هم ازدواج كنند.فرمود: و لا تنكحوا ما نكح اباؤكم (3) با زنان پدران خود ازدواج نكنيد.
قرآن كريم هر رسمى كه موجب تضييع مهر زنان مىشد منسوخ كرد،از آن جملهاينكه وقتى كه مردى نسبتبه زنش دلسرد و بىميل مىشد او را در مضيقه و شكنجهقرار مىداد;هدفش اين بود كه با تحتشكنجه قرار دادن او،او را به طلاق راضى كند وتمام يا قسمتى از آنچه به عنوان مهر به او داده از او پس بگيرد.قرآن كريم فرمود: و لاتعضلوهن لتذهبوا ببعض ما اتيتموهن (4) يعنى زنان را به خاطر اينكه چيزى از آنها بگيريدو قسمتى از مهرى كه به آنها دادهايد جبران كنيد،تحت مضيقه و شكنجه قرار ندهيد.
يكى ديگر از آن رسوم اين بود كه مردى با زنى ازدواج مىكرد و براى او احيانا مهرسنگينى قرار مىداد.اما همينكه از او سير مىشد و هواى تجديد عروسى به سرشمىزد،زن بيچاره را متهم مىكرد به فحشا و حيثيت او را لكهدار مىكرد و چنين وانمودمىكرد كه اين زن از اول شايستگى همسرى مرا نداشته و ازدواج بايد فسخ شود و منمهرى كه دادهام بايد پس بگيرم. قرآن كريم اين رسم را نيز منسوخ كرد و جلوى آن راگرفت.
يكى از مسلمات دين اسلام اين است كه مرد حقى به مال زن و كار زن ندارد;نهمىتواند به او فرمان دهد كه براى من فلان كار را بكن و نه اگر زن كارى كرد كه بهموجب آن كار ثروتى به او تعلق مىگيرد،مرد حق دارد كه بدون رضاى زن در آنثروت تصرف كند،و از اين جهت زن و مرد وضع مساوى دارند.و بر خلاف رسممعمول در اروپاى مسيحى كه تا اوايل قرن بيستم رواج داشت،زن شوهردار از نظراسلام در معاملات و روابط حقوقى خود تحت قيمومتشوهر نيست;در انجاممعاملات خود استقلال و آزادى كامل دارد.اسلام در عين اينكه به زن چنين استقلالاقتصادى در مقابل شوهر داد و براى شوهر هيچ حقى در مال زن و كار زن و معاملاتزن قرار نداد،آيين مهر را منسوخ نكرد.اين خود مىرساند كه مهر از نظر اسلام بهخاطر اين نيست كه مرد بعدا از وجود زن بهره اقتصادى مىبرد و نيروى بدنى او رااستثمار مىكند.پس معلوم مىشود اسلام سيستم مهرى مخصوص به خود دارد.اينسيستم مهرى و فلسفهاش را نبايد با ساير سيستمهاى مهرى اشتباه كرد و ايراداتى كه برآن سيستمها وارد استبر اين سيستم وارد دانست.
همچنانكه در مقاله پيش گفتيم قرآن كريم تصريح مىكند كه مهر«نحله»و عطيهاست.قرآن اين عطيه و پيشكشى را لازم مىداند.قرآن رموز فطرت بشر را با كمالدقت رعايت كرده است و براى اينكه هر يك از زن و مرد نقش مخصوصى كه درطبيعت از لحاظ علايق دوستانه به عهده آنها گذاشته شده فراموش نكند،لزوم مهر راتاكيد كرده است.نقش زن اين است كه پاسخگوى محبت مرد باشد.محبت زن خوباستبه صورت عكس العمل محبت مرد باشد نه به صورت ابتدايى.عشق ابتدايى زنيعنى عشقى كه از ناحيه زن شروع بشود و زن بدون آنكه مرد قبلا او را خواسته باشدعاشق مردى بشود،همواره مواجه با شكست عشق و كستشخصيتخود زناست،بر خلاف عشقى كه به صورت پاسخ به عشق ديگرى در زن پيدا مىشود; اينچنين عشق،نه خودش شكست مىخورد و نه به شخصيت زن لطمه و شكست واردمىآورد.
آيا راست است كه زن وفا ندارد؟پيمان محبت زن سست است؟به عشق زن نبايداعتماد كرد؟
اين،هم راست است و هم دروغ.راست است اگر عشق از زن شروع شود.اگر زنىابتدا عاشق مردى بشود و به او دل ببندد آتشش زود سرد مىشود.به چنين عشقىنبايد اعتماد كرد.اما دروغ است در صورتى كه عشق آتشين زن به صورتعكس العملى از عشق صادقانه مردى و به عنوان پاسخگويى به عشق راستين پيداشده باشد.اينچنين عشقى عملا مستبعد است كه فسخ بشود،مگر آنكه عشق مرد بهسردى بگرايد و البته در اين صورت عشق زن تمام مىشود. عشق فطرى زن همين نوعاز عشق است.
شهرت زن به بىوفايى در عشقهاى نوع اول است و ستايشهايى كه از وفادارى زنشده مربوط به عشقهاى نوع دوم است.جامعه اگر بخواهد پيوندهاى زناشويىاستحكام پيدا كند،چارهاى ندارد از اينكه از همان راهى برود كه قرآن رفته است;يعنى قوانين فطرت را رعايت كند و از آن جمله نقش خاص هر يك از زن و مرد را در مسالهعشق در نظر بگيرد.قانون مهر هماهنگى با طبيعت است از اين رو كه نشانه و زمينه آناست كه عشق از ناحيه مرد آغاز شده و زن پاسخگوى عشق اوست و مرد به احترام اوهديهاى نثار او مىكند.از اين رو نبايد قانون مهر-كه يك ماده از يك اساسنامه كلىاست و به دست طراح طبيعت تدوين شده-به نام تساوى حقوق زن و مرد ملغى گردد.
چنانكه ملاحظه فرموديد قرآن در باب مهر،رسوم و قوانين جاهليت را على رغمميل مردان آن روز عوض كرد.آنچه خود قرآن در باب مهر گفت رسم معمول جاهليتنبود كه بگوييم قرآن اهميتى به بود و نبود مهر نمىدهد.قرآن مىتوانست مهر را بكلىمنسوخ كند و مردان را از اين نظر راحت كند،ولى اين كار را نكرد.
اكنون كه نظر اسلام را درباره مهر دانستيد و معلوم شد مهر از نظر اسلام چهفلسفهاى دارد، خوب استسخن كسانى را كه به اين قانون اسلامى انتقاد دارند نيزبشنويد.
خانم منوچهريان در كتاب انتقاد بر قوانين اساسى و مدنى ايران در فصلى كه تحتعنوان«مهر»باز كردهاند چنين نوشتهاند:
«همچنانكه براى داشتن باغ يا خانه يا اسب يا استر،مرد بايد مبلغى بپردازد،براىخريدن زن هم بايد پولى از كيسه خرج كند.و همچنانكه بهاى خانه و باغ و استر برحسب بزرگى و كوچكى و زشتى و زيبايى و بهره و فايده متفاوت است،بهاى زنهم بر حسب زشتى و زيبايى و پولدارى و بىپولى او تفاوت مىكند.قانونگذارانمهربان و جوانمرد ما قريب 12 ماده درباره قيمت زن نوشتهاند و فلسفه آنان آناست كه اگر پول در ميان نباشد رشته استوار زناشويى سختسست و زود گسلمىشود.»
اگر قانون مهر از طرف اجنبى آمده بود،آيا باز هم اينقدر مورد بىمهرى و تهمت وافترا بود؟ مگر هر پولى كه كسى به كسى مىدهد،مىخواهد او را بخرد؟!پس بايد رسمهديه و بخشش و پيشكش را منسوخ كنند.ريشه قانون مهر كه در قانون مدنى آمده قرآن است.قرآن تصريح مىكند كه مهر عنوانى جز عطيه و پيشكشى ندارد.بعلاوه،اسلام قوانين اقتصادى خود را آنچنان تنظيم كرده كه مرد حق هيچ گونه بهره بردارىاقتصادى از زن ندارد.در اين صورت چگونه مىتوان مهر را به عنوان قيمت زن يادكرد؟
ممكن استبگوييد عملا مردان ايرانى از زنان خود بهرهبردارى اقتصادى مىكنند.
من هم قبول دارم كه بسيارى از مردان ايرانى اين طورند،ولى اين چه ربطى به مهردارد؟ مردان كه نمىگويند ما به موجب اينكه مهر پرداختهايم،به زنان خود تحكممىكنيم.تحكم مرد ايرانى به زن ايرانى ريشههاى ديگرى دارد.چرا به جاى اينكهمردم را اصلاح كنيد،قانون فطرت را خراب مىكنيد و بر مفاسد مىافزاييد؟در تماماين گفتهها يك منظور بيشتر نهفته نيست و آن اينكه ايرانى و مشرق زمينى بايد خود راو فلسفه زندگى خود را و معيارهاى انسانى خود را فراموش كند و رنگ و شكل اجنبىبه خود بگيرد تا بهتر آماده بلعيده شدن باشد.
خانم منوچهريان مىگويند:
«اگر زن از نظر اقتصادى مانند مرد باشد،ديگر چه حاجت است كه ما براى او نفقه وكسوه و مهر قائل شويم؟همچنانكه هيچ يك از اين پيش بينىها و محكمكارىها درمورد مرد به ميان نمىآيد،در مورد زن هم آن وقت نبايد وجود داشته باشد.»
اگر اين سخن را خوب بشكافيم معنىاش اين است:در دورههايى كه براى زن حقمالكيت و استقلال اقتصادى قائل نبودند مهر و نفقه مىتوانست تا اندازهاى موجهباشد،ولى اگر به زن استقلال اقتصادى داده شود(همچنانكه در اسلام اين استقلال بهزن داده شده)ديگر نفقه و مهر هيچ وجهى ندارد.
ايشان گمان كردهاند كه فلسفه مهر صرفا اين است كه در مقابل سلب حقوقاقتصادى زن پولى به او برسد.آيا بهتر نبود كه ايشان مراجعه كوتاهى به آيات قرآنمىكردند و اندكى درباره تعبيراتى كه قرآن از مهر كرده تامل مىكردند و فلسفه اصلىمهر را درمىيافتند و آنگاه از اينكه كتاب آسمانى كشورشان داراى چنين منطق عالىاستبه خود مىباليدند؟
نويسنده«چهل پيشنهاد»در شماره89 مجله زن روز،صفحه 71 پس از ذكر وضع ناهنجار زن در جاهليت و اشاره به خدمات اسلام در اين راه چنين نوشته است:
«چون زن و مرد مساوى آفريده شدهاند،پرداختبها يا اجرت از طرف يكى بهديگرى منطق و دليل عقلانى ندارد زيرا همان گونه كه مرد احتياج به زن دارد،زنهم به وجود مرد نيازمند است و آفرينش آنها را به يكديگر محتاج خلق كرده و دراين احتياج هر دوى آنها وضع مساوى دارند،و لذا الزام يكى به دادن وجه به ديگرىبلا دليل خواهد بود.و لكن از نظر اينكه طلاق در اختيار مرد بوده و زن براى زندگىمشترك با مرد تامين نداشته،لذا به زن حق داده شده و علاوه بر اعتماد به شخصيتزوج،نوعى وثيقه و اعتبار مالى نيز از مرد مطالبه نمايد...»
در صفحه 72 مىگويد:
«اگر ماده1133 قانون مدنى كه مقرر مىدارد:«مرد مىتواند هر وقت كه بخواهدزن خود را طلاق دهد»اصلاح گردد و طلاق بسته به ميل و هوس مرد نباشد،اساساصداق و مهر فلسفه وجودى خود را از دستخواهد داد.»
از آنچه تا كنون گفتهايم بىپايگى اين سخنان روشن گشت.معلوم شد كه مهر،بها يااجرت نيست و منطق عقلانى هم دارد.هم معلوم شد زن و مرد در احتياج به يكديگروضع مساوى ندارند و خلقت،آنها را در دو وضع مختلف قرار داده است.
از همه بىپايهتر اينكه فلسفه مهر را وثيقه مالى در مقابل حق طلاق براى مرد ذكركرده است و مدعى است علت اينكه اسلام مهر را مقرر كرده است همين جهت است. از اين گونه اشخاص بايد پرسيد:چرا اسلام حق طلاق را به مرد داد تا زن به وثيقهمالى احتياج پيدا كند؟بعلاوه، معنى اين سخن اين است:علت اينكه پيغمبر اكرم براىزنان خود مهر قرار مىداد اين بود كه مىخواستبه آنها در مقابل خودش وثيقه مالىبدهد،و علت اينكه در ازدواج على و فاطمه براى فاطمه مهر قرار داد اين بود كهمىخواستبراى فاطمه در مقابل على يك وثيقه مالى و وسيله اطمينان فكرى بگيرد.
اگر اينچنين است،پس چرا پيغمبر اكرم زنان را توصيه كرد كه متقابلا مهر خود را بهشوهر ببخشند و براى اين بخشش پاداشها ذكر كرد؟بعلاوه،چرا توصيه كرد كه حتى الامكان مهر زنان زياد نباشد؟آيا جز اين است كه از نظر پيغمبر اسلام هديهزناشويى مرد به نام مهر،و بخشش مهر يا معادل آن از طرف زن به مرد موجباستحكام الفت و علقه زناشويى مىشود؟
اگر نظر اسلام به اين بود كه مهر يك وثيقه مالى باشد،چرا در كتاب آسمانى خودگفت: و اتوا النساء صدقاتهن نحلة ;چرا نگفت و اتوا النساء صدقاتهن وثيقة »؟
گذشته از همه اينها،نويسنده مزبور پنداشته كه رسم مهر در صدر اسلام همين بودهكه امروز هست.معمول امروز اين است كه مهر بيشتر جنبه ذمه و عهده دارد;يعنى مردمبلغى را طبق عقد و سند به عنوان مهر به عهده مىگيرد و زن معمولا آن را مطالبهنمىكند مگر وقتى كه اختلاف و مشاجرهاى به ميان آيد.اين گونه مهرها مىتواند جنبهوثيقه به خود بگيرد.در صدر اسلام معمول اين بود كه مرد هر چه به عنوان مهر متعهدمىشد،نقد مىپرداخت.عليهذا به هيچ وجه نمىتوان گفت كه نظر اسلام از مهر اينبوده كه وثيقهاى در اختيار زن قرار دهد.
تاريخ نشان مىدهد كه پيغمبر اكرم به هيچ وجه حاضر نبود زنى را بدون مهر دراختيار مردى قرار دهد.داستانى با اندك اختلاف در كتب شيعه و سنى آمده است ازاين قرار:
زنى آمد به خدمت پيغمبر اكرم و در حضور جمع ايستاد و گفت:
يا رسول الله!مرا به همسرى خود بپذير.
رسول اكرم در مقابل تقاضاى زن سكوت كرد،چيزى نگفت.زن سر جاى خودنشست.
مردى از اصحاب بپا خاست و گفت:
يا رسول الله!اگر شما مايل نيستيد،من حاضرم.
پيغمبر اكرم سؤال كرد:
مهر چى مىدهى؟
-هيچى ندارم.
-اين طور كه نمىشود.برو به خانهات،شايد چيزى پيدا كنى و به عنوان مهر به اينزن بدهى.
مرد به خانهاش رفت و برگشت و گفت:
در خانهام چيزى پيدا نكردم.
-باز هم برو بگرد.يك انگشتر آهنى هم كه بياورى كافى است.
دو مرتبه رفت و برگشت و گفت:انگشتر آهنى هم در خانه ما پيدا نمىشود.منحاضرم همين جامه كه به تن دارم مهر اين زن كنم.
يكى از اصحاب كه او را مىشناخت گفت:يا رسول الله!به خدا اين مرد جامهاىغير از اين جامه ندارد.پس نصف اين جامه را مهر زن قرار دهيد.
پيغمبر اكرم فرمود:اگر نصف اين جامه مهر زن باشد كداميك بپوشند؟هر كدامبپوشند ديگرى برهنه مىماند.خير،اين طور نمىشود.
مرد خواستگار سر جاى خود نشست.زن هم به انتظار،جاى ديگرى نشسته بود. مجلس وارد بحث ديگرى شد و طول كشيد.مرد خواستگار حركت كرد برود.رسولاكرم او را صدا كرد:
آهاى بيا.
آمد.
-بگو ببينم قرآن بلدى؟
-بلى يا رسول الله!فلان سوره و فلان سوره را بلدم.
-مىتوانى از حفظ قرائت كنى؟
-بلى مىتوانم.
-بسيار خوب،درستشد.پس اين زن را به عقد تو در آوردم و مهر او اين باشد كهتو به او قرآن تعليم بدهى.
مرد دست زن خود را گرفت و رفت.
در باب مهر مطالب ديگرى هست ولى ما سخن را همين جا كوتاه مىكنيم.
نظر اسلام را درباره مهر و فلسفه مهر بيان كرديم.اكنون نوبت آن است كه مسالهنفقه را مورد بحث قرار دهيم.
قبلا بايد بدانيم كه در قوانين اسلامى،نفقه نيز مانند مهر وضع مخصوص به خوددارد و نبايد با آنچه در دنياى غير اسلامى مىگذشته يا مىگذرد يكى دانست.
اگر اسلام به مرد حق مىداد كه زن را در خدمتخود بگمارد و محصول كار وزحمت و بالاخره ثروتى كه زن توليد مىكند مال خود بداند،علت و فلسفه نفقه دادنمرد به زن روشن بود زيرا واضح است اگر انسان،حيوان يا انسان ديگرى را موردبهرهبردارى اقتصادى قرار دهد ناچار است مخارج زندگى او را نيز تامين كند.اگرگاريچى به اسب خود كاه و جو ندهد آن اسب براى او باركشى نمىكند.
اما اسلام چنين حقى براى مرد قائل نيست;به زن حق داد مالك شود،تحصيلثروت كند و به مرد حق نداده در ثروتى كه به او تعلق دارد تصرف كند;و در عين حالبر مرد لازم دانسته كه بودجه خانواده را تامين كند،مخارج زن و فرزندان و نوكر وكلفت و مسكن و غيره را بپردازد، چرا و به چه علتى؟
متاسفانه غرب مآبهاى ما به هيچ وجه حاضر نيستند درباره اين امور ذرهاى فكركنند;چشمها را به روى هم مىگذارند و عين انتقاداتى را كه غربيان بر سيستمهاى حقوقى خودشان مىكنند-و البته آن انتقادات صحيح هم هست-اينها در مورد سيستمحقوقى اسلامى ذكر مىكنند.
واقعا اگر كسى بگويد نفقه زن در غرب تا قرن نوزدهم چيزى جز جيرهخوارى ونشانه بردگى زن نبوده است راست گفته است،زيرا وقتى كه زن موظف باشد مجاناداخله زندگى مرد را اداره كند و حق مالكيت نداشته باشد،نفقهاى كه به او داده مىشوداز نوع جيرهاى است كه به اسير يا علوفهاى است كه به حيوانات باركش داده مىشود.
اما اگر قانون بخصوصى در جهان پيدا شود كه اداره داخله زندگى مرد را به عنوانيك وظيفه لازم از دوش زن بردارد و به او حق تحصيل ثروت و استقلال كاملاقتصادى بدهد،در عين حال او را از شركت در بودجه خانوادگى معاف كند،ناچارفلسفه ديگرى در نظر گرفته و بايد در اطراف آن فلسفه تامل كرد.
در شرح قانون مدنى ايران تاليف دكتر شايگان،صفحه 362 چنين نوشته شده:
«استقلالى كه زن در دارايى خود دارد و فقه شيعه از ابتدا آن را شناخته است،درحقوق يونان و رم و ژاپن و تا چندى پيش هم در حقوق غالب كشورها وجودنداشته;يعنى زن مثل صغير و مجنون،محجور و از تصرف در اموال خود ممنوعبوده است.در انگلستان كه سابقا شخصيت زن كاملا در شخصيتشوهر محو بوددو قانون،يكى در سال 1870 و ديگرى در سال 1882 ميلادى به اسم قانونمالكيت زن شوهردار،از زن رفع حجر نمود.در ايتاليا قانون1919 ميلادى زن رااز شمار محجورين خارج كرد.در قانون مدنى آلمان(1900 ميلادى)و در قانونمدنى سويس(1907 ميلادى)زن مثل شوهر خود اهليت دارد.
ولى زن شوهردار در حقوق پرتغال و فرانسه هنوز در عداد محجورين است،گو كهقانون 18 فوريه 1938 در فرانسه در حدودى حجر زن شوهردار را تعديل كردهاست.»
چنانكه ملاحظه مىفرماييد هنوز يك قرن نمىگذرد از وقتى كه اولين قانوناستقلال مالى زن در مقابل شوهر(1882 در انگلستان)در اروپا تصويب شد و به اصطلاح از زن شوهردار رفع محجوريتشد.
حالا چطور شد كه در يك قرن چنين حادثه مهمى رخ داد؟آيا احساسات انسانىمردان اروپايى به غليان آمد و به ظالمانه بودن كار خود پى بردند؟
پاسخ اين پرسش را از ويل دورانتبشنويد.وى در لذات فلسفه صفحه 158 بحثىتحت عنوان«علل»باز كرده است و در آنجا به اصطلاح علل آزادى زن را در اروپاشرح مىدهد.
متاسفانه در آنجا به حقيقت وحشتناكى برمىخوريم.معلوم مىشود زن اروپايىبراى آزادى و حق مالكيتخود،از ماشين بايد تشكر كند نه از آدم،و در مقابلچرخهاى عظيم ماشين بايد سر تعظيم فرود آورد نه در مقابل مردان اروپايى.آزمندىو حرص صاحبان كارخانه بود كه براى اينكه سود بيشترى ببرند و مزد كمترى بدهندقانون استقلال اقتصادى را در مجلس انگلستان گذراند.
ويل دورانت مىگويد:
«اين واژگونى سريع عادات و رسوم محترم و قديمتر از تاريخ مسيحيت را چگونهتعليل كنيم؟ علت عمومى اين تغيير،فراوانى و تعدد ماشين آلات است.«آزادى» زن از عوارض انقلاب صنعتى است...
يك قرن پيش در انگلستان كار پيدا كردن بر مردان دشوار گشت.اما اعلانها از آنانمىخواست كه زنان و كودكان خود را به كارخانهها بفرستند.كارفرمايان بايد درانديشه سود و سهام خود باشند و نبايد خاطر خود را با اخلاق و رسوم حكومتهاآشفته سازند.كسانى كه ناآگاه بر«خانه براندازى»توطئه كردند كارخانهدارانوطن دوست قرن نوزدهم انگلستان بودند.
نخستين قدم براى آزادى مادران بزرگ ما قانون 1882 بود.به موجب اين قانون،زنان بريتانياى كبير از آن پس از امتياز بىسابقهاى برخوردار مىشدند و آن اينكهپولى را كه به دست مىآوردند حق داشتند براى خود نگه دارند.اين قانون اخلاقىعالى و مسيحى را كارخانهداران مجلس عوام وضع كردند تا بتوانند زنان انگلستانرا به كارخانهها بكشانند.از آن سال تا به امسال سودجويى مقاومت ناپذيرى آنان را از بندگى و جان كندن در خانه رهانيده، گرفتار بندگى و جان كندن در مغازه وكارخانه كرده است.»
چنانكه ملاحظه مىفرماييد سرمايهداران و كارخانهداران انگلستان بودند كه بهخاطر منافع مادى اين قدم را به نفع زن برداشتند.
اسلام در هزار و چهارصد سال پيش اين قانون را گذراند و گفت: للرجال نصيب ممااكتسبوا و للنساء نصيب مما اكتسبن (5) مردان را از آنچه كسب مىكنند و به دست مىآورندبهرهاى است و زنان را از آنچه كسب مىكنند و به دست مىآورند بهرهاى است.
قرآن مجيد در آيه كريمه همان طورى كه مردان را در نتايج كار و فعاليتشانذى حق دانست، زنان را نيز در نتيجه كار و فعاليتشان ذى حق شمرد.
در آيه ديگر فرمود: للرجال نصيب مما ترك الوالدان و الاقربون و للنساء نصيب مماترك الوالدان و الاقربون (6) يعنى مردان را از مالى كه پدر و مادر و يا خويشاوندان بعد ازمردن خود باقى مىگذارند بهرهاى است و زنان را هم از آنچه پدر و مادر وخويشاوندان از خود باقى مىگذارند بهرهاى است.
اين آيه حق ارث بردن زن را تثبيت كرد.ارث بردن يا نبردن زن تاريخچه مفصلىدارد كه به خواستخدا بعدا ذكر خواهيم كرد.عرب جاهليتحاضر نبود به زن ارثبدهد،اما قرآن كريم اين حق را براى زن تثبيت كرد.
پس قرآن كريم سيزده قرن قبل از اروپا به زن استقلال اقتصادى داد،با اين تفاوت:
اولا انگيزهاى كه سبب شد اسلام به زن استقلال اقتصادى بدهد جز جنبههاىانسانى و عدالت دوستى و الهى اسلام نبوده.در آنجا مطالبى از قبيل مطامعكارخانهداران انگلستان وجود نداشت كه به خاطر پر كردن شكم خود اين قانون را گذراندند،بعد با بوق و كرنا دنيا را پر كردند كه ما حق زن را به رسميتشناختيم وحقوق زن و مرد را مساوى دانستيم.
ثانيا اسلام به زن استقلال اقتصادى داد،اما به قول ويل دورانتخانه براندازىنكرد،اساس خانوادهها را متزلزل نكرد،زنان را عليه شوهران و دختران را عليه پدرانبه تمرد و عصيان وادار نكرد.اسلام با اين دو آيه انقلاب عظيم اجتماعى به وجودآورد،اما آرام و بىضرر و بىخطر.
ثالثا آنچه دنياى غرب كرد اين بود كه به قول ويل دورانت زن را از بندگى وجان كندن در خانه رهانيد و گرفتار بندگى و جان كندن در مغازه و كارخانه كرد;يعنىاروپا غل و زنجيرى از دست و پاى زن باز كرد و غل و زنجير ديگرى كه كمتر از اولىنبود به دست و پاى او بست.اما اسلام زن را از بندگى و بردگى مرد در خانه و مزارع وغيره رهانيد و با الزام مرد به تامين بودجه اجتماع خانوادگى،هر نوع اجبار و الزامى رااز دوش زن براى تامين مخارج خود و خانواده برداشت.زن از نظر اسلام در عيناينكه حق دارد طبق غريزه انسانى به تحصيل ثروت و حفظ و افزايش آن بپردازد،طورى نيست كه جبر زندگى،او را تحت فشار قرار دهد و غرور و جمال و زيبايى راكه هميشه با اطمينان خاطر بايد همراه[وى]باشد-از او بگيرد.
اما چه بايد كرد;چشمها و گوشهاى برخى نويسندگان ما بستهتر از آن است كه درباره اين حقايق مسلم تاريخى و فلسفى بينديشند.
خانم منوچهريان در كتاب انتقاد بر قوانين اساسى و مدنى ايران صفحه37مىنويسند:
«قانون مدنى ما از يك سو مرد را وا مىدارد كه به زن خود نفقه بدهد يعنى جامه،خوراك و مسكن وى را آماده كند.همچنانكه مالك اسب و استر بايد براى آنانخوراك و مسكن فراهم آورد،مالك زن نيز بايد اين حداقل زندگى را در دسترساو بگذارد.ولى از سوى ديگر معلوم نيست چرا ماده 1110 قانون مدنى مقررمىدارد كه در عده وفات،زن نفقه ندارد و حال آنكه در هنگام مرگ شوهر،زن بهملاطفت و تسليت احتياج دارد و مىخواهد به محض از دست دادن مالك خود پريشان روزگار و آشفته خاطر نشود.ممكن استبگوييد:شما كه دم از آزادىمىزنيد و مىخواهيد در همه جا با مرد يكسان باشيد،چرا در اينجا مىخواهيد بازهم زن بنده و جيرهخوار مرد باشد و چشم داشته باشد كه پس از وى نيز اين بندگى وجيرهخوارى ادامه يابد؟ما در پاسخ مىگوييم:مطابق همان فلسفه بردگى زن كهطرح اين قانون مدنى بر پايه آن ريخته شده است،خوب بود كه به قول سعدى«مالكان تحرير»پس از خود نيز نفقه را براى زن مقرر مىداشتند و قانون هم اينموضوع را رعايت مىكرد.»
ما از اين نويسنده مىپرسيم كه از كجاى قانون مدنى و از كجاى قانون اسلام(يا بهقول شما فلسفه بردگى زن)شما استنباط كرديد كه مرد مالك زن است و علت نفقهدادن مرد مملوك بودن زن است؟اين چطور مالكى است كه حق ندارد به مملوك خودبگويد اين كاسه آب را به من بده؟اين چطور مالكى است كه مملوكش هر كارى بكندبه خودش تعلق دارد نه به مالك؟ اين چطور ملكى است كه مملوكش در كوچكترينقدمى كه براى او بردارد-اگر دل خودش بخواهد-حق دارد مطالبه مزد بكند؟اينچطور مالكى است كه حق ندارد به مملوك خودش تحميل كند كه بچهاى را كه درخانه مالك خود زاييده است مجانا شير دهد؟
ثانيا مگر هر كس نفقه خور كسى بود مملوك اوست؟از نظر اسلام و هر قانونديگرى فرزندان،واجب النفقه پدر يا پدر و مادرند.آيا اين دليل است كه همه قوانينجهان فرزندان را مملوك پدران مىدانند؟در اسلام پدر و مادر اگر فقير باشندواجب النفقه فرزند مىباشند بدون اينكه فرزند حق تحميلى به آنها داشته باشد.پسآيا بايد بگوييم اسلام پدران و مادران را مملوك فرزندان خود شناخته است؟
ثالثا از همه عجيبتر اين است كه مىگويند:چرا نفقه زن در عده وفات واجب نيستدر صورتى كه زن در اين وقت كه شوهر خود را از دست مىدهد بيشتر به پول شوهراحتياج دارد؟
مثل اين است كه اين نويسنده گرامى در اروپاى صد سال پيش زندگى مىكند. ملاك نفقه دادن مرد به زن احتياج زن نيست.اگر از نظر اسلام زن در مدتى كه با شوهرخود زندگى مىكند حق مالكيت نمىداشت،اين مطلب درستبود كه بعد از مردنشوهر بلافاصله وضع زن مختل مىشود.ولى[با توجه به]قانونى كه به زن حق مالكيت داده است و زنان به واسطه تامين شدن از جانب شوهران هميشه ثروت خودرا حفظ مىكنند،چه لزومى دارد كه پس از بهم خوردن آشيانه زندگى با هم تا مدتىنفقه بگيرند؟نفقه حق زينتبخشيدن به آشيانه مرد است.پس از خرابى آشيانه لزومىندارد كه اين حق براى زن ادامه پيدا كند.
در اسلام سه نوع نفقه وجود دارد:
نوع اول نفقهاى كه مالك بايد صرف مملوك خود بكند.مخارجى كه مالكحيوانات براى آنها مىكند،از اين قبيل است.ملاك اين نوع نفقه مالكيت و مملوكيتاست.
نوع دوم نفقهاى است كه انسان بايد صرف فرزندان خود در حالى كه صغير يافقيرند و يا صرف پدر و مادر خود كه فقيرند بنمايد.ملاك اين نوع نفقه مالكيت ومملوكيت نيست،بلكه حقوقى است كه طبيعتا فرزندان بر به وجود آورندگان خود پيدامىكنند و حقوقى است كه پدر و مادر به حكم شركت در ايجاد فرزند و به حكمزحماتى كه در دوره كودكى فرزند خود متحمل شدهاند بر فرزند پيدا مىكنند.شرطاين نوع از نفقه،ناتوان بودن شخص واجب النفقه است.
نوع سوم نفقهاى است كه مرد در مورد زن صرف مىكند.ملاك اين نوع از نفقه نهمالكيت و مملوكيت است و نه حق طبيعى به مفهومى كه در نوع دوم گفته شد و نه عاجزبودن و ناتوان بودن و فقير بودن زن.
زن فرضا ميليونر و داراى درآمد سرشارى باشد و مرد ثروت و درآمد كمى داشتهباشد،باز هم مرد بايد بودجه خانوادگى و از آن جمله بودجه شخصى زن را تامين كند. فرق ديگرى كه اين نوع از نفقه با نوع اول و دوم دارد اين است كه در نوع اول و دوم اگرشخص از زير بار وظيفه شانه خالى كند و نفقه ندهد گناهكار است اما تخلف وظيفه بهصورت يك دين قابل مطالبه و استيفا درنمىآيد يعنى جنبه حقوقى ندارد.ولى در نوعسوم اگر از زير بار وظيفه شانه خالى كند،زن حق دارد به صورت يك امر حقوقى اقامهدعوا كند و در صورت اثبات از مرد بگيرد. ملاك اين نوع از نفقه چيست؟ان شاء الله درمقاله آينده درباره آن بحثخواهيم كرد.
گفتيم از نظر اسلام تامين بودجه كانون خانوادگى،از آن جمله مخارج شخصى زنبه عهده مرد است.زن از اين نظر مسؤوليتى ندارد.زن فرضا داراى ثروت هنگفتىبوده و چندين برابر شوهر دارايى داشته باشد،ملزم نيست در اين بودجه شركت كند. شركت زن در اين بودجه، چه از لحاظ پولى كه بخواهد خرج كند و چه از لحاظ كارىكه بخواهد صرف كند،اختيارى و وابسته به ميل و اراده خود اوست.
از نظر اسلام با اينكه بودجه زندگى زن جزء بودجه خانوادگى و بر عهده مرد است،مرد هيچ گونه تسلط اقتصادى و حق بهرهبردارى از نيرو و كار زن ندارد;نمىتواند او رااستثمار كند. نفقه زن از اين جهت مانند نفقه پدر و مادر است كه در موارد خاصى برعهده فرزند است اما فرزند در مقابل اين وظيفه كه انجام مىدهد هيچ گونه حقى از نظراستخدام پدر و مادر پيدا نمىكند.
اسلام به شكل بىسابقهاى جانب زن را در مسائل مالى و اقتصادى رعايت كردهاست.از طرفى به زن استقلال و آزادى كامل اقتصادى داده و دست مرد را از مال و كاراو كوتاه كرده و حق قيمومت در معاملات زن را-كه در دنياى قديم سابقه ممتد دارد و در اروپا تا اوايل قرن بيستم رايجبود-از مرد گرفته است،و از طرف ديگر با برداشتنمسؤوليت تامين بودجه خانوادگى از دوش زن،او را از هر نوع اجبار و الزام براىدويدن به دنبال پول معاف كرده است.
غرب پرستان آنگاه كه مىخواهند به نام حمايت از زن از اين قانون انتقاد كنند،چارهاى ندارند از اينكه به يك دروغ شاخدار متوسل شوند.اينها مىگويند:فلسفهنفقه اين است كه مرد خود را مالك زن مىداند و او را به خدمتخود مىگمارد.همانطورى كه مالك حيوان ناچار است مخارج ضرورى حيوانات مملوك خود را بپردازدتا آن حيوانات بتوانند به او سوارى بدهند و برايش باركشى كنند،قانون نفقه هم براىهمين منظور حداقل بخور و نمير را براى زن واجب كرده است.
اگر كسى قانون اسلام را در اين مسائل از آن جهت مورد حمله قرار دهد كه اسلامبيش از حد لازم زن را نوازش كرده و مرد را زير بار كشيده و او را به صورت خدمتكاربىمزد و اجرى براى زن درآورده است،بهتر مىتواند به ايراد خود آب و رنگ و سر وصورتى بدهد تا اينكه به نام زن و به نام حمايت زن بر اين قانون ايراد بگيرد.
حقيقت اين است كه اسلام نخواسته به نفع زن و عليه مرد يا به نفع مرد و عليه زنقانونى وضع كند.اسلام نه جانبدار زن است و نه جانبدار مرد.اسلام در قوانين خودسعادت مرد و زن و فرزندانى كه بايد در دامن آنها پرورش يابند و بالاخره سعادتجامعه بشريت را در نظر گرفته است.اسلام راه وصول زن و مرد و فرزندان آنها وجامعه بشريت را به سعادت،در اين مىبيند كه قواعد و قوانين طبيعت و اوضاع واحوالى كه به دست توانا و مدبر خلقتبه وجود آمده ناديده گرفته نشود.
همچنانكه مكرر گفتهايم اسلام در قوانين خود اين قاعده را همواره رعايت كردهاست كه مرد مظهر نياز و احتياج و زن مظهر بىنيازى باشد.اسلام مرد را به صورتخريدار و زن را به صورت صاحب كالا مىشناسد.از نظر اسلام در وصال و زندگىمشترك زن و مرد،اين مرد است كه بايد خود را به عنوان بهرهگير بشناسد و هزينه اينكار را تحمل كند.زن و مرد نبايد فراموش كنند كه در مساله عشق،از نظر طبيعت دونقش جداگانه به عهده آنها واگذار شده است.ازدواج هنگامى پايدار و مستحكم ولذت بخش است كه زن و مرد در نقش طبيعى خود ظاهر شوند.
علت ديگر كه براى لزوم نفقه زن بر مرد در كار است اين است كه مسؤوليت و رنج وزحمات طاقت فرساى توليد نسل از لحاظ طبيعتبه عهده زن گذاشته شده است.آنچه در اين كار از نظر طبيعى به عهده مرد استيك عمل لذت بخش آنى بيش نيست.اينزن است كه بايد اين بيمارى ماهانه را(در غير ايام كودكى و پيرى)تحمل كند،سنگينىدوره باردارى و بيمارى مخصوص اين دوره را به عهده بگيرد،سختى زايمان وعوارض آن را تحمل نمايد،كودك را شير بدهد و پرستارى كند.
اينها همه از نيروى بدنى و عضلانى زن مىكاهد،توانايى او را در كار و كسبكاهش مىدهد. اينهاست كه اگر بنا بشود قانون،زن و مرد را از لحاظ تامين بودجهزندگى در وضع مشابهى قرار دهد و به حمايت زن برنخيزد،زن وضع رقتبارى پيداخواهد كرد.و همينها سبب شده كه در جاندارانى كه به صورت جفت زندگى مىكنند،جنس نر همواره به حمايت جنس ماده برخيزد،او را در مدت گرفتارى توليد نسل درخوراك و آذوقه كمك كند.
بعلاوه زن و مرد از لحاظ نيروى كار و فعاليتهاى خشن توليدى و اقتصادى،مشابهو مساوى آفريده نشدهاند.اگر بناى بيگانگى باشد و مرد در مقابل زن قد علم كند و بهاو بگويد ذرهاى از درآمد خودم را خرج تو نمىكنم،هرگز زن قادر نيستخود را بهپاى مرد برساند.
گذشته از اينها و از همه بالاتر اينكه احتياج زن به پول و ثروت از احتياج مردافزونتر است. تجمل و زينت جزء زندگى زن و از احتياجات اصلى زن است.آنچه يكزن در زندگى معمولى خود خرج تجمل و زينت و خودآرايى مىكند برابر استبامخارج چندين مرد.ميل به تجمل به نوبتخود ميل به تنوع و تفنن را در زن به وجودآورده است.براى يك مرد يك دست لباس تا وقتى قابل پوشيدن است كه كهنه ومندرس نشده است،اما براى يك زن چطور؟براى يك زن تا وقتى قابل پوشيدن استكه جلوه تازهاى به شمار رود.اى بسا كه يك دست لباس يا يكى از زينت آلات براىزن ارزش بيش از يك بار پوشيدن را نداشته باشد.توانايى كار و كوشش زن براىتحصيل ثروت از مرد كمتر است،اما استهلاك ثروت زن به مراتب از مرد افزونتر است.
بعلاوه زن باقى ماندن زن،يعنى باقى ماندن جمال و نشاط و غرور در زن،مستلزمآسايش بيشتر و تلاش كمتر و فراغ خاطر زيادترى است.اگر زن مجبور باشد مانندمرد دائما در تلاش و كوشش و در حال دويدن و پول درآوردن باشد،غرورش در هممىشكند،چينها و گرههايى كه گرفتاريهاى مالى به چهره و ابروى مرد انداخته است درچهره و ابروى او پيدا خواهد شد. مكرر شنيده شده است زنان غربى كه بيچارهها در كارگاهها و كارخانهها و ادارهها اجبارا در تلاش معاشند،آرزوى زندگى زن شرقى رادارند.بديهى است زنى كه آسايش خاطر ندارد، فرصتى نخواهد يافت كه به خودبرسد و مايه سرور و بهجت مرد نيز واقع شود.
لذا نه تنها مصلحت زن،بلكه مصلحت مرد و كانون خانوادگى نيز در اين است كهزن از تلاشهاى اجبارى خرد كننده معاش معاف باشد.مرد هم مىخواهد كانونخانوادگى براى او كانون آسايش و رفع خستگى و فراموشخانه گرفتاريهاى بيرونىباشد.زنى قادر است كانون خانوادگى را محل آسايش و فراموشخانه گرفتاريها قراردهد كه خود به اندازه مرد خسته و كوفته كار بيرون نباشد.واى به حال مردى كه خستهو كوفته پا به خانه بگذارد و با همسرى خستهتر و كوفتهتر از خود روبرو شود.لهذاآسايش و سلامت و نشاط و فراغ خاطر زن براى مرد نيز ارزش فراوان دارد.
سر اينكه مردان حاضرند با جان كندن پول درآورند و دو دستى تقديم زن خودكنند تا او با گشاده دستى خرج سر و بر خود كند اين است كه مرد نياز روحى خود را بهزن دريافته است;دريافته است كه خداوند زن را مايه آسايش و آرامش روح او قرارداده است و جعل منها زوجها ليسكن اليها (7) ،دريافته است كه هر اندازه موجباتآسايش و فراغ خاطر همسر خود را فراهم كند،غير مستقيم به سعادت خود خدمتكرده است و كانون خانوادگى خود را رونق بخشيده است;دريافته است كه از دوهمسر لازم است لااقل يكى مغلوب تلاشها و خستگيها نباشد تا بتواند آرامش دهندهروح ديگرى باشد،و در اين تقسيم كار آن كه بهتر است در معركه زندگى وارد نبرد شودمرد است و آن كه بهتر مىتواند آرامش دهنده روح ديگرى باشد زن است.
زن از جنبه مالى و مادى نيازمند به مرد آفريده شده است و مرد از جنبه روحى.زنبدون اتكاء به مرد نمىتواند نيازهاى فراوان مادى خود را-كه چندين برابر مرد استرفع كند.از اين رو اسلام همسر قانونى زن(فقط همسر قانونى او را)نقطه اتكاء او معينكرده است.
زن اگر بخواهد آن طور كه دلش مىخواهد با تجمل زندگى كند،اگر به همسرقانونى خود متكى نباشد به مردان ديگر متكى خواهد شد.اين همان وضعى است كهمع الاسف نمونههاى زيادى پيدا كرده و رو به افزايش است.
مردان شكارچى اين نكته را دريافتهاند و يكى از علل تبليغ عليه نفقه زن بر شوهرهمين است كه احتياج فراوان زن به پول اگر از شوهر بريده شود زن به آسانى به دامنشكارچى خواهد افتاد.
اگر در فلسفه حقوقهاى گزافى كه در مؤسسات به خانمها پرداخته مىشود دقتكنيد،مفهوم عرض مرا بهتر درخواهيد يافت.شك نداشته باشيد كه الغاء نفقه موجبازدياد فحشا مىشود.
چگونه براى يك زن مقدور است كه حساب زندگى خود را از مرد جدا كند و آنگاهبتواند خود را چنانكه طبيعتش اقتضا مىكند اداره كند؟
حقيقت را اگر بخواهيد،فكر الغاء نفقه از طرف مردانى هم كه از تجمل و اسرافزنان به ستوه آمدهاند تقويت مىشود;اينها مىخواهند با دستخود زن و به نام آزادىو مساوات،انتقام خود را از زنان اسرافكار و تجمل پرستبگيرند.
ويل دورانت در لذات فلسفه پس از آن كه تعريفى از ازدواج نوين به اين صورتمىكند: «زناشويى قانونى با جلوگيرى قانونى از حمل و با حق طلاق وابسته بهرضايت طرفين و نبودن فرزند و نفقه»مىگويد:
«زنان تجمل پرست طبقه متوسط سبب خواهند شد كه به زودى انتقام مردزحمتكش از تمام جنس زن گرفته شود.ازدواج چنان تغيير خواهد كرد كه ديگرزنان بيكارى كه فقط مايه زينت و وحشتخانههاى پر خرج بودند وجود نخواهندداشت.مردان از زنان خود خواهند خواست كه خود مخارج خود را دربياورند. زناشويى دوستانه(ازدواج نوين)حكم مىكند كه زن بايد تا هنگام حمل كار كند. در اينجا نكتهاى هست كه موجب تكميل آزادى زن خواهد شد و آن اينكه از اين بهبعد بايد خود خرج خود را از اول تا آخر بپردازد.انقلاب صنعتى تايجبيرحمانهخود را(درباره زن)ظاهر مىسازد.زن بايد در كارخانه با شوهر خود كار كند. زنبه جاى آنكه در اتاق خلوتى بنشيند و مرد را ناگزير سازد كه براى جبرانبىحاصلى او دو برابر كار كند،بايد در كار و پاداش و حقوق و تكاليف با او برابرباشد.»
آنگاه به صورت طنز مىگويد:«معنى آزادى زن اين است».
اين جهت كه وظايف طبيعى زن در توليد نسل ايجاب مىكند كه زن از نقطه نظرمالى و اقتصادى نقطه اتكايى داشته باشد،مطلبى نيست كه قابل انكار باشد.
در اروپاى امروز افرادى هستند كه طرفدارى از آزادى زن را به آنجا رساندهاند كهاز بازگشت دوره«مادرشاهى»و طرد پدر به طور كلى از خانواده دم مىزنند.به عقيدهاينها با استقلال كامل اقتصادى زن و تساوى او در همه شؤون با مرد،در آينده پدرعضو زائد شناخته خواهد شد و براى هميشه از خانواده حذف خواهد شد.
در عين حال همين افراد دولت را دعوت مىكنند كه جانشين پدر شود و به مادرانكه قطعا حاضر نخواهند بود به تنهايى تشكيل عائله بدهند و همه مسؤوليتها را به عهدهبگيرند،پول و مساعده بدهد تا از باردارى جلوگيرى نكنند و نسل اجتماع منقطعنگردد،يعنى زن خانواده كه در گذشته نفقه خور و به قول اعتراض كنندگان مملوك مردبوده است،از اين به بعد نفقهخور و مملوك دولتباشد;وظايف و حقوق پدر به دولتمنتقل گردد.
اى كاش افرادى كه تيشه برداشته،كوركورانه بنيان استوار كانون مقدس خانوادگىما را-كه بر اساس قوانين مقدس آسمانى بنيان شده است-خراب مىكنند،مىتوانستند به عواقب كار بينديشند و شعاع دورترى را ببينند.
برتراند راسل در كتاب زناشويى و اخلاق فصلى تحت عنوان«خانواده و دولت»بازكرده است.در آنجا پس از آن كه درباره بعضى دخالتهاى فرهنگى و بهداشتى دولتدرباره كودكان بحثى مىكند،مىگويد:
«ظاهرا چيزى نمانده كه پدر علت وجودى بيولوژيك خود را از دستبدهد...يكعامل نيرومند ديگر در طرد پدر مؤثر است و آن تمايل زنان به استقلال مادى است. زنانى كه در راى دادن شركت مىكنند غالبا متاهل نيستند و اشكالات زنان متاهلامروز بيش از زنان مجرد است و با وجود امتيازات قانونى،در رقابتبراى مشاغلعقب مىمانند...براى زنان متاهل دو راه است كه استقلال اقتصادى خود را حفظكنند:يكى آن است كه در مشاغل خود باقى بمانند و لازمه اين فرض اين است كه پرستارى اطفال خود را به پرستاران مزد بگير واگذار كنند و بالنتيجه كودكستانها وپرورشگاهها توسعه زيادى خواهد يافت و نتيجه منطقى اين وضع اين است كه ازلحاظ روانشناسى براى كودك نه پدرى وجود خواهد داشت نه مادرى. راه ديگرآن است كه به زنان جوان مساعدهاى بپردازند كه خودشان از اطفال نگهدارى كنند. طريقه اخير به تنهايى مفيد نبوده و بايد با مقررات قانونى مبتنى بر استخدام مجددمادر پس از آن كه طفلش به سن معينى رسيد تكميل شود.اما اين طريقه اين امتيازرا دارد كه مادر مىتواند خود طفلش را بزرگ كند بدون اينكه براى اين امر تحتتعلق حقارتآور مردى قرار گيرد...با فرض تصويب چنين قانونى بايد انتظارعكس العمل آن را بر روى اخلاق فاميل داشت.قانون ممكن است مقرر دارد كهمادر طفل نامشروع حق مساعده ندارد و يا اينكه در صورت وجود دلايلى حاكىاز زناى مادر مساعده به پدر خواهد رسيد.در اين صورت پليس محلى موظفخواهد بود كه رفتار زنان متاهل را تحت نظر بگيرد.اثرات اين قانون چنداندرخشان نخواهد بود،ولى اين خطر را دارد كه در ذائقه كسانى كه موجد اين تكاملاخلاقى بودهاند چندان خوشايند واقع نشود.بالنتيجه مىتوان احتمال داد كهدخالتهاى پليس در اين باره قطع شده و حتى مادرهاى اطفال نامشروع از مساعدهبرخوردار شوند.در اين صورت وظيفه اقتصادى پدر در طبقات كارگر بكلى ازميان رفته و اهميتش بيش از سگها و گربهها براى اولادشان نخواهد بود...تمدن يالااقل تمدنى كه تاكنون توسعه يافته متمايل به تضعيف احساسات مادرى است. محتملا براى حفظ تمدنى كه تحول و تكامل زيادى يافته لازم خواهد شد به زنانبراى باردارى آنقدر پول بدهند كه آنان در اين كار نفع مسلمى بيابند.در اينصورت لازم نيست كه تمام زنان يا اكثريتشان شغل مادرى را برگزينند،اين همشغلى چون مشاغل ديگر كه زنان آن را با جديت و وقوف كامل استقبال خواهندكرد.اما تمام اينها فرضياتى بيش نيست و منظورم اين است كه نهضت زنان باعثزوال خانواده پدر شاهى است كه از ما قبل تاريخ نماينده پيروزى مرد بر زن بودهاست.جانشين شدن دولتبه جاى پدر در مغرب زمين كه با آن مواجه هستيم،پيشرفتى شمرده مىشود...»
الغاء نفقه زن(به قول اين آقايان:استقلال مادى زنان)طبق گفتههاى بالا نتايج و آثار ذيل را خواهد داشت:
سقوط و طرد پدر از خانواده و لااقل از اهميت افتادن پدر و بازگشتبه دورهمادرشاهى، جانشين شدن دولتبه جاى پدر و مساعده و نفقه گرفتن مادران از دولتبه جاى پدر،تضعيف احساسات مادرى،درآمدن مادرى از صورت عاطفى بهصورت شغل و كار و كسب.
بديهى است كه نتيجه همه اينها سقوط كامل خانواده است كه قطعا مستلزم سقوطانسانيت است.همه چيز درستخواهد شد و فقط يك چيز جاى خالى خواهد داشتو آن سعادت و مسرت و برخوردارى از لذات معنوى مخصوص كانون خانوادگىاست.
به هر حال منظورم اين است كه حتى طرفداران استقلال و آزادى كامل زن و طردپدر از محيط خانواده،وظيفه طبيعى زن را در توليد نسل مستلزم حقى و مساعدهاى واحيانا مزد و كرايهاى مىدانند كه به عقيده آنها دولتبايد اين حق را بپردازد،بر خلافمرد كه وظيفه طبيعى او هيچ حقى را ايجاب نمىكند.
در قوانين كارگرى جهان حداقل مزدى كه براى يك مرد قائل مىشوند،شاملزندگى زن و فرزندانش نيز مىشود;يعنى قوانين كارگرى جهان حق نفقه زن و فرزندرا به رسميت مىشناسد.
در اعلاميه جهانى حقوق بشر،ماده23،بند3 چنين آمده است:
«هر كس كه كار مىكند به مزد منصفانه و رضايتبخشى ذى حق مىشود كه زندگىاو و خانوادهاش را موافق شؤون انسانى تامين كند.»
در ماده 25،بند 1 مىگويد:
«هر كس حق دارد كه سطح زندگانى او سلامت و رفاه خود و خانوادهاش را از حيثخوراك و مسكن و مراقبتهاى طبى و خدمات لازم اجتماعى تامين كند.»
در اين دو ماده ضمنا تاييد شده است كه هر مردى كه عائلهاى تشكيل مىدهد بايدمتحمل مخارج و نفقه زن و فرزندان خود بشود;مخارج آنها جزء مخارج لازم وضرورى آن مرد محسوب مىشود.
اعلاميه حقوق بشر با اينكه تصريح مىكند كه زن و مرد داراى حقوق مساوىمىباشند،نفقه دادن مرد به زن را با تساوى حقوق زن و مرد منافى ندانسته است. عليهذا كسانى كه همواره به اعلاميه حقوق بشر و تصويب آن در مجلسين استنادمىكنند،بايد مساله نفقه را يك مساله خاتمه يافته تلقى كنند.و آيا غرب پرستانى كه بههر چيزى كه رنگ اسلامى دارد نام ارتجاع و تاخر مىدهند،به خود اجازه خواهند دادكه به ساحت قدس اعلاميه حقوق بشر هم توهين كنند و آن را از آثار مالكيت مرد ومملوكيت زن معرفى كنند؟
از اين بالاتر اينكه اعلاميه حقوق بشر در ماده بيست و پنجم چنين مىگويد:
«هر كس حق دارد كه در موقع بيكارى،بيمارى،نقص اعضاء،بيوگى،پيرى يا درتمام مواردى كه به علل خارج از اراده انسان وسايل امرار معاش از دست رفتهباشد،از شرايط آبرومندانه زندگى برخوردار شود.»
در اينجا اعلاميه حقوق بشر گذشته از اينكه از دست دادن شوهر را به عنواناز دست دادن وسيله معاش براى زن معرفى كرده است،بيوگى را در رديف بيكارى،بيمارى،نقص اعضاء ذكر كرده است;يعنى زنان را در رديف بيكاران و بيماران و پيرانو افراد ناقص الاعضاء ذكر كرده است.آيا اين يك توهين بزرگ نسبتبه زن نيست؟ مسلما اگر در يكى از كتابها يا دفترچههاى قانونى مشرق زمين چنين تعبيرى يافتمىشد،فرياد اعتراض به آسمان بلند بود،همچنانكه نظير آن را در مورد بعضى قوانينايران خودمان ديديم.
اما يك انسان واقع بين كه تحت تاثير هو و جنجال نباشد و تمام جوانب را ببيند،مىداند كه نه قانون خلقت كه مرد را يكى از وسايل معاش زن قرار داده و نه اعلاميهحقوق بشر كه«بيوگى»را به عنوان از دست دادن وسيله معيشتياد كرده است و نهقانون اسلام كه زن را واجب النفقه مرد شمرده است،هيچ كدام به زن توهين نكردهاند،چون اين يك جانب قضيه است كه زن نيازمند به مرد آفريده شده است و مرد نقطه اتكاء زن شمرده مىشود.
قانون خلقتبراى اينكه زن و مرد را بهتر و بيشتر به يكديگر بپيوندد و كانونخانوادگى را-كه پايه اصلى سعادت بشر است-استوارتر سازد،زن و مرد را نيازمندبه يكديگر آفريده است.اگر از جنبه مالى مرد را نقطه اتكاء زن قرار داده است،از جنبهآسايش روحى زن را نقطه اتكاء مرد قرار داده است.اين دو نياز مختلف،بيشتر آنها رابه يكديگر نزديك و متحد مىكند.
1- نساء/ 4.
2- نساء/ 19.
3- نساء/ 22.
4- نساء/ 19.
5- نساء/ 32.
6- نساء/ 7.
7- اعراف/ 189.